دوچرخه های خاطره دار
نان نداشتم
که با آن دندانهایم را آشتی دهم
ولی پا داشتم
که ذره های هوا را
با دوچرخه در هم بشکنم
وقتی بچه بودم
همهء آرزوی من
یک دوچرخه بود
که مرا در من گم می کرد
و به ابرها می برد.
آن روزگاران رفت
و آن دوچرخه و آن نان
همه رفت
من ماندم و سایه ای که شتابان می رفت
با دو پای سبک اش...
شعر از شهاب طاهر زاده
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: